تكاپوي بي وقفه آدمكها را ديدم. ديدم كه به گروههاي چند نفري تقسيم شده و در فضايي تنگ و تار دور هم جمع شده بودند. بالا و پايين مي پريدند و خود را به در و ديوار مي زدند. از خود بيخود مي شدند. عده از آدمكها پايشان را روي دوش بعضي ديگر گذاشته بودند. نبرد نابرابر سنگ و گلوله و دستهايي كه به سهت آسمان بلند بود را ديدم.
انگار آن پايين خيلي ترسناك بود. بعد از آن تمام تلاشم را به كار بردم. خيلي سخت بود، اما توانستم.
حالا كه پرواز را ياد گرفتم، هميشه نگرانم مبادا به دنياي آدمكها سقوط كنم.
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:داستان كوتاه,داستان كوتاه كوتاه,داستانك,مثل يك ناجي,داستان آموزنده,
ارسال توسط کاظم احمدی
آخرین مطالب